۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

اعترافات دیکته شده به عبدالحمید ریگی و حقیقت قسمت سوم


عبدالحمید قبل از زندان



عبدالحمید در زندان

اعترافات دیکته شده به عبدالحمید ریگی و حقیقت قسمت سوم
در سطور پیشین گفتم که عبدالحمید ریگی سال 83 در تهران به اتهام همکاری با جنبش جندالله دستگیر و پس از یک ماه با وعده همکاری به رژیم ماموران وزارت اطلاعات را فریب داد و آزاد شد تا در دستگیری یا ترور رهبر جنبش عبدالمالک ریگی با وزارت اطلاعات همکاری کند اما عبدالحمید که اعتقادات درونی اش چیزی دیگر بود نه تنها خدمتی به رژیم نکرد بلکه رهبر جنبش را نجات داد و همکاری با جنبش را آغاز کرد و پس از چند ماه رسما به عضویت جنبش در آمد اما از آنجائیکه سواد و علم نداشت فقط در حد یک سرباز و یک جنگجو بود و نه در شورای مرکزی شش نفره و نه در فرماندهی عالی که متشکل از سه فرمانده بود جائی نداشت و عجیب می نماید اعترافات کنونی که نشان می دهد به وی دیکته شده اند که از سوئی خود می گوید من یک سرباز بیش نبودم و از سوئی می گوید از رموز و اسرار جنبش با خبر بوده است این تضادگوئیها فقط در تاریک خانه وزارت اطلاعات می تواند ممکن باشد اما در عالم حقیقت جایگاهی ندارد و اعترافات فعلی عبدالحمید دیکته ای است و قلب عبدالحمید مانند هزاران جوان دیگر پاک است و برای دین و ملت و ناموس مردم می تپد و دردهای دلی اش را به خوبی می توان در چشمهایش مشاهده نمود و یقینا اگر امروز آزاد شود راه مبارزه علیه ظلم و کفر را ادامه خواهد داد.
به هر صورت برمی گردیم به زمانیکه وزارت اطلاعات در مطرود کردن حمید از جنبش ناکام شد و ذکاوت و بینش رهبر عزیز امیر عبدالمالک بر مکر و نیرنگ وزارت اطلاعات فائق آمد ،وزارت اطلاعات سعی داشت تا به ما چنین القا نماید که حمید مزدور است و ما این خبر را به رهبر جنبش برسانیم و حمید مطرود شود و آنگاه وزارت اطلاعات باز به حمید مراجعه کند و تقاضای همکاری کند که این توطئه شوم وزارت اطلاعات در نفسهای آغازینش دفن شد تلاشهای محمدی مسئول پرونده جندالله و حاج یوسفی مدیر کل وزارت اطلاعات زاهدان کار به جائی نبرد لذا برآن شدن تا از دری دیگر در آیند و حیله ای دیگر به اجرا در آورند تا به اهداف شوم و غیر انسانی خود برسند و این راه تنها خانواده عبدالحمید بودند که مذهبا شیعه بودند و می توانستند طعمه ای خوب برای وزارت اطلاعات باشند لذا طبق گفته همسر حمید فائزه منصوری آقای محمدی و جوادی در منزلش در تهران به ملاقات او و مادرش می آیند و از خانم فائزه تقاضای همکاری می کنند که با جواب رد فائزه منصوری همسر حمید مواجه می شوند اما باز اصرار می کنند و حتی تهدید می کنند اما فائزه باز هم رد می کند و همکاری با وزارت اطلاعات را نمی پذیرد در این میان مادر فائزه از فائزه می خواهد که با ماموران وزارت اطلاعات همکاری کند و به او می گوید که این به نفع همه ماست و اگر همکاری کنیم آقایون قول داده اند کمک خوبی به ما بکنند اما باز هم فائزه نمی پذیرد و آقای محمدی چاره ای دیگر می اندیشد و به فکر استفاده از برادر فائزه ، شهاب منصوری که یک جوان لاابالی و معتاد به تریاک بود می افتد و از مادر فائزه می خواهد که با شهاب صحبت کنند و او را برای سفر به بلوچستان آماده کند ، شهاب هم که یک معتاد تریاکی بیش نبود فورا به این درخواست در قبال پول اجابت کرد و به بهانه همراهی با خواهرش راهی زاهدان شد در صورتیکه خواهرش چندین بار به زاهدان تنها سفر کرده بود و این همراهی از همان لحظات اول مشکوک بود و ماموران وزارت اطلاعات یقین داشتند که یک فرد را به کام مرگ می فرستند اما می خواستند تیری در تاریکی رها کنند و اگر هم شهاب کشته می شد برایشان زیاد سنگین تمام نمی شد.
زمانیکه فائزه و برادرش از تهران آمدند من هنوز زاهدان بودم و وقتی شنیدم شهاب با فائزه همراه است فکر کردم شاید برای تفریح به زاهدان آمده و برمی گردد اما فائزه به من گفت که شهاب می خواهد برای جهاد و مبارزه به کوه برود من در جواب فائزه گفتم : در جنش جائی برای معتادان نیست و هرگز او را قبول نمی کنند ،و با خودم گفتم چطور یک شبه معتاد ولگرد تهرانی تبدیل به مبارز شد و دم از جهاد و مبارزه می زند اما اصرار فائزه ما را مجبور کرد تا شهاب را همراه فائزه کوه بفرستیم البته توصیه کردیم که مواظب شهاب باشند.
چند روز از رفتن فائزه و شهاب نگذشته بود که یکی از دوستان من که بیشتر اطلاعاتی ها را می شناسد به من زنگ زد و گفت کار فوری دارد و باید من را ببیند و یک جائی را رمزی قرار گذاشتیم و با هم ملاقات کردیم او به من گفت مدیر کل وزارت اطلاعات یوسفی و یک نفر دیگر را همراه با برادر زن حمید (شهاب منصوری) در پارک براسان دیده است که چند ساعت با هم گفتگو کرده اند ،حرفهای این دوست مانند صاعقه ای بر سرم فرود آمد چون فکر کردم حتما یک توطئه ای در کار است و برای من و تمام اعضای جندالله در دنیا هیچ کس عزیز تر از رهبر عزیز امیر عبدالمالک جان نیست و افکار زننده ای من را اذیت می کرد که خدا نکند اتفاقی برای رهبر عزیز بیافتد ، فورا با دوستم خداحافظی کردم و برای تماس با رهبر جنبش از شهر خارج شدم و با رهبر جنبش تماس گرفتم وقتی صدای دلنشین ایشان را شنیدم (که بالحق که صدائی زیباتر و دلنشین تر از آن نشنیده ام ) قلبم آرام گرفت و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم از شهاب تحقیق کنید که چرا با یوسفی در پارک براسان ملاقات کرده است.
شهاب منصوری قربانی هوسهای شیطانی خود و مادر و ناپدری اش شد و پس از دستگیری اعتراف به جرم کرد و مواد سمی کشنده ای همراه داشت که به او داده بودند تا در آب نوشیدنی رهبر جنبش بریزد و یک شب در کوزه آب ریخته بود اما همان زمان مادر عزیزم از خواب بیدار شده بود تا برای نماز تهجد وضو بگیرد و وقتی می بیند شهاب بیرون خانه بیدار است مشکوک می شود و آبهای کوزه را می ریزد و کوزه را شسته و از دوباره آب می کند که شهاب در اعترافاتش می گوید در کوزه از همان ماده سمی ریخته بود و شهاب به خاطر خیانت و همکاری با وزارت اطلاعات و تلاش برای ترور رهبر عزیز محکوم به مرگ شد و کشته شد.
عبدالرئوف ریگی
Abdulrauf.rigi@gmail.com